کوچیک که بودم ساعت 2 نصف شب به مامان بزرگم گفتم امشب خوابم نمیبره واسم قصه میگی؟
گفت : چرا که نه پسرم اقا من چشامو اروم بستم و این ننه ی ما شروع کرد به قصه گفتن :
یکی بود یکی نبود یه روز توی قبرستون شهر یه غول با سه تا سر و شیش تا پا و دو تا دهن از یه قبری اومد بیرون گفت :
کدوم بچه تا ساعت 2 نصف شب بیداره نشونم بدینش میخوام بخورمش
:|
هیچی دیگه تا سه روز از ترس چشامو وا نکردم :|
مادر بزرگ مهربونه من دارم؟
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
![Profile Pic Profile Pic](http://namackestan.rozblog.com/user/namackestan.jpg)
بـــــــه نمکــــستــان سایت خـــنده و طنـــز خــــــــــوش آمــــــدیـــــــد بـــــرای حمایت از ما نظـــرات خود را برای ما بـــذارید ممنون براتون ارزوی لحظات خوبی رو در این وبلاگ دارم
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
طرفدار چه تیمی هستید آیا؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی
�